خلاصه داستان: «استفان میروکس» یک مرد جوان خجالتی است که بعد از مرگ پدرش از مکزیک به پاریس نقل مکان می کند تا نزدیک مادرش باشد. او در آنجا عاشق دختر همسایه اش می شود که «استفانی» نام دارد. به دست آوردن این دختر برای او کار بسیار دشواری است، همین امر باعث میشود او برای فرار از مشکلاتش به دنیای رویاهایش پناه ببرد...