خلاصه داستان: فیروزه دختر جوان و زیبایی است که در دانشگاه به تحصیل در رشته معماری مشغول است؛ او خانواده فقیری دارد. مادرش عالیه، خدمتکار و پدرش یاسار، یک کارگر ساختمانی است و خود او هم به صورت پاره وقت کار میکند تا بتواند به خانوادهاش کمک کند.
فیروزه در دانشگاه به صورت کاملا اتفاقی با پسر جوانی به نام ایاز آشنا میشود و بین آنها رابطه عاشقانهای شکل میگیرد. ایاز هم در خانواده فقیری همراه با مادر و خواهر و برادر کوچکترش زندگی میکند؛ آنها مجبورند مکان زندگی خود را مدام تغییر دهند که پدرشان آنها را پیدا نکند، به همین دلیل همیشه مکان ثابتی ندارند. او که اکنون مرد خانواده است و وظیفه تامین خانواده بر عهده اوست از انجام هیچ کاری برای خانوادهاش دریغ نمیکند.
ایاز و فیروزه تصمیم میگیرند که بعد از فارغالتحصیلی با یکدیگر ازدواج کنند اما سرنوشت آنها جور دیگری رقم خورده است. دقیقا قبل از عروسی این دو، روزی ایاز وارد خانه میشود و متوجه میشود که مادرش در دفاع از خود پدرش را به قتل رسانده و حالا او تصمیم میگیرد که این قتل را به عهده بگیرد و … .