خلاصه داستان: عصر روزی که ملیکه اولین حقوقش رو گرفته بود با هیجان ویترین مغازه ها رو نگاه میکرد و برای برگردوندن پسرش کاعان از مدرسه دیر کرد. کاعان که جلوی مدرسه منتظر بود، متوجه یه جوجه تیغی میشه و تا یه پارک دنبال جوجه تیغی میره. در این حین افه، پسر 12 ساله ی طغرل و زینب هم در پارک بود. افه که متوجه میشه کاعان گم شده، سعی میکنه اونو به کلانتری ببره. ملیکه و الیاس هم که دیوانه وار در کوچه خیابون ها دنبال پسرشون میگشتن، خبر خیلی ناگواری میشنون و بعد از اون اتفاق دیگه هیچوقت زندگی دو خانواده مثل سابق نخواهد شد