خلاصه داستان: قاضی هیل به علت فشار نخست وزیر برای تبرئه کردن متهمان یک پرونده به میلتون مهاجرت می کند. میلتون یک شهر صنعتی است که کارخانه های پارچه بافی بزرگی در آن قرار دارد. صاحبان این کارخانه ها علناً کارگرانشان را استثمار می کنند. قاضی هیل دختری به نام مارگارت دارد. مارگارت در اولین برخورد با صاحبان یکی از کارخانه ها به نام آقای تورنتون به عمق شقاوت او پی می برد، اما آقای تورنتون به او علاقه مند می شود و سعی دارد که دیر یا زود از خانم مارگارت خواستگاری کند. اما با توجه به جو پارچه بافی روابط آنها تیره تر می شود…