خلاصه داستان: یون گی هون در شهری که خواهر دوقولویش، بیست سال پیش در آن ناپدید شده، رستورانی می زند و به عنوان سرآشپز مشغول به کار می شود. یک روز به طور تصادفی و خود به خود شروع به خندیدن و گریه کردن میکند. او بعدا متوجه میشود اینها احساسات دختری به اسم نوه دا هیون هستند!